نرگس که در آشپزخانه می چرخید کنار پنجره ایستاد. نگاهی به گل های باغجه انداخت که آرام آرام سر از خاک در می آوردند. فکر کرد تا شنبه باید حسابی خانه را تمیز کند و خیلی کارهای دیگر را هم انجام دهد. چیزی یادش آمد، لبخندی زد و بعد از مکثی کوتاه در حالی که دسش را […]