هرنویسنده ایرانی لازم است تکلیفش را با چندتن و چندچیز بهدقت معلوم کند. نه آنکه معلوم کردن یا ادای این تکلیفها لزوما نوشتن مواضع باشد اما احتمال میدهم یقین کردنی در کار باشد. یکی از آن چیزها آن است که باور داریم، ما نویسندگان ایرانی، همچنان یا همیشه ظل سایه صادق هدایت مینویسیم؟ در حقیقت این برای نویسنده ایرانی معنادار است یا عبارتی، تهی شده از معنا، تعارفی کهنه ومانده که بین خودمان تکهپاره کردهایم، تجلیلک زبانی از هدایت و یا حتی زیادهروی و مبالغهای آلوده به دسیسه بیگانگان. این آخری البته، پیداست که در نظر من، حتی به عنوان شوحی هم خنک است و بدتر از آن، عموما متصل است به توهماتی که بدبختانه هرگز مثل رمان ایرج پزشکزاد، شیرین و مفرح نیست. برگردیم به حرف اصلی، باید معلوم شود، سایه مرد شوخطبع ریزجثه، آنقدر بلند هست تا در این استعاره وامگرفته از همسایه شمالی، نقش شنلِ گوگول را ایفا کند و همه ما را دربربگیرد، تا آنجا که تن نویسندهای، ولو خودش کتمان کند از حدود سایه بیرون نزند؟ نویسنده دیگری، یکی دیگر نیست که از هدایت بلندبالاتر بوده باشد و لازم شده اعتراف کنیم که در سایه ایشان مشغولیم؟
راستی دقت دارید، این دوتعبیر چه برای نویسنده روس و چه برای نویسنده ایرانی تا چه میزان نغز هستند. در روسیه، زمستان سخت و برف سنگین است. برودت زیرصفر، ذهن و دست نویسنده را مختل میکند، از کار میاندازد. چه خوب است، برای هر نویسنده، زیر شنل گرم پشمی جایی داشته باشد. از طرفی جنس ضخیم شنل مرا یاد مَثَل «زیر لحافِ کرباسی، چه میدونه کسی، چه میکنه کسی» میاندازد. یعنی، زیر شنل، نویسندهجماعت، محرم و رازدار هم هستند. مصداقش فراوان است. به یاد بیاورید که آندره مالرو نویسنده فرانسوی، بعد از جنگ جهانی دوم، آن نویسنده خائن را که در دوران حکومت ویشی، مالرو را فروخته بود، در عرصه عمومی بخشید و جلسه بزرگداشت برایش برگزار کرد. آن نیست که زیر لحاف کرباسی، زیر سقف، زیر خیمه، زیر شنل گوگول، نویسندگان به آنچه بیرون گودشان بگذرد بیاعتنا باشند. خلاصه وقتی از سرمای روسیه، به زیر شنل گوگول پناه میبرند، حتما یکی هست که برادروار (نه مردانه) از نوشیدنی گرمابخش، جگرسوزش رابه تازهوارد که سرمازدهاست تعارف کند. به سلامتی نویسندگان بزرگوار!
به خصوص از آنجا که سقف، چون از باور ساخته شود، طبیعتا از اتحادیه و سندیکا که احراز عضویت به کارت و امضا بستگی تام دارد، هزاربارهویتسازتر است. اینجا در این سِرزمین آفتابگیر و گرم هم، هدایت به گمان من، در مقام واحهای است. چون ییلاق اربابی نداریم. دور و برش، برهوت بیآب و علف از سرسپردگی و خشکه مغزی و بیاستعدادی است. اگرچه در این صدسال، انواع و اقسام سایهسار مصنوعی، از ایرانیت مثلا ساخته شده و صله همایونی صرف خرید پنکه و کولرآبی و گازی شده، اما سایه همان درختک نازنین، ولو شبها جغدی رویش نشسته باشد دلپذیرتر است و نویسندهاش نویسندهتر تا سایههای سیاه و همنشینی جمع معلوماتفروش.
اما چه چیز باعث میشود استقرار هدایت در این جایگاه پذیرفتنی باشد. زیرسایه هدایت بودن از طرفی به این معناست که هدایت وضعیت مثالی نویسنده بودن در ایران را با اصلیترین کیفیات آن زندگی کرده است. مثل آنکه مسیر پرپیچ و خمی را پیموده و مناظری را دیده است. مصایبی کشیده، امکانات و منابعی یافته و دشواریهایی که هیچ کدام ناشی از تنگ نظری و نادانی یا ناتوانی او نیست. بلکه سرشت حقیقی نویسنده بودن در ایران است که به این ترتیب آشکار شده است. اتفاقا این جایگاه را کمابیش در سایر شئون زندگیاش نیز دارد. هدایت صدسال پیش از این گیاهخوار میشود. همین امروز، گیاهخواری هنوز برای طبقه متوسط ایران، خردهفرهنگی پیشرو و قابل توجه است. یا وارستگی و بیاعتنایی هدایت به تعریف و تمجیدهای مبالغهآمیز این و آن. رفتار هدایت آشکارا با فروتنی ریاکارنه که مداوما به مشمئرکنندهترین صورت تبلیغ میشود فرق دارد. هنوز که هنوز است رفتار نایابی است. حدود و اندازهاش برای روشنفکران معلوم نشده. است . در بین جماعت هنرمند و نویسنده خیلی در محاسبه دوز لازم درماندهاند و قمپز درکردن را جای، فروتنی بیجا گرفتهاند. سبحان الله!
یکی از اصلیترین دلایل برای یکه بودن، الهامبخش بودن و جریانساز بودن هدایت آن است که نویسنده نخستین رمان فارسی است. این گزاره ممکن است تا همینحا اعتراضات و مخالفتهایی را برانگیخته باشد. چندین کتاب، در سالهای اخیر، برای پرکردن سکوی اولین رمان نامزد شدهاند. اولا، مگر به واسطه کیفیات تحقق، من هیچ فضیلتی برای اول و دوم بودن قائل نیستم. یعنی اگر هدایت، فاعل فعلی بود که بعد از او برای همه یا عده زیادی امکانپذیر بود، بران تاکید نمیکردم. یعنی این، رکوردی از جنس اولین زن ایرانی که به فضا رفت نیست. هدایت، به مثابه امکانی برای شماری از شگفتانگیزترین همزمانی و برخوردهای یگانه تاریخی است. در حقیقت هدایت تنی است که با حساسیت فوقالعاده هنری و ادبی که در گزینشهایش بروز میابد امکان تحقق بعضی از نادرترین ترکیبات را فراهم آورده. از آن جمله، تجربه زیسته رماننویس مدرن را که مالا در اثربازتاب میابد.
اما قبل از انکه برهدایت متمرکز شویم، گفت و گو با مخالفان این مدعا را به سامان برسانیم. تاکنون در اتصاف “بوف کور”به این عنوان تعلل بیجا کردهایم و با خطکشی و وزنکشی عوامانه عملا تاریخنویسی ادبیات فارسی را به اسم بیطرفی علمی به چهکنم چهکنم و تعارف دچار کردهایم. کوشش جانفرسای مورخان ادبی صرف این شده تا الگو برداشتی از رمان را با انواع و اقسام متون منثور داستانی فارسی از حسین کرد شبستری گرفته تا کتاب احمد و سفرنامه زین العابدین مراغهای و شبهای تهران اندازه کنند. نوعی رفتار پروکراستنریایی در این فرآیند آشکار است. همان ایزد یونانی که تخت را معیار کرده بود، آدمیان روی تخت می خوابیدند اگر قدشان بلندتر از تخت بود که پایشان را می برید و اگر کوتاهتر از تخت بودند آنهارا میکشید تا اندازه شوند.
در این میان، البته مدافعان صحرای محشر جمالزاده تفاوت ماهوی با دیگران دارند.
رمان، با دن کیشوت متولد شد. پیش از دن کیشوت، ادبیات اروپایی، کم نبودند قصههای منثور مفصل. وجه ممیزه دنکیشوت با رمانسها و قصههای سلحشوری، فرم تازهای است که در دن کیشوت محقق شده است. واکنش به آنچه تا آنروز نوشته شده و محیط مستعد نوشته شدن آن، دن کیشوت، چه کاراکتر و چه اثر، نتیجه مستقیمِ خودآگاهی ادبیات نسبت به نابسندگی فرم کهنه، برخورد پارودیک با آن است. پس آنچه ظاهرا قرار است یک قصه منثور شوالیهای در ادامه قبلیها باشد به یک داستان که ضمنا درباره قصه شوالیهای بدل میشود. خصلت انتقادی و خودآگاهانه، رمان را به مثابه شکل جدید ادبی برمیسازد. نه تعداد صفحه و به جز این. حالا این که امروز، برای راحتی کار کتابفروش و ناشر میگویند رمان داستان بالای دویست صفحه است بحثی است دیگر که قاعدتا ربطی به تاریخنویسی ادبی ندارد.
چه اجباری است که مفهوم”رمان” را کش بدهیم تا تهران مخوف و دیگر کتابها بشوند نقطه آغازین رمان فارسی. این آثار را نویسندگانشان به تقلید آثار اروپایی نوشتند. اما اگر تولد رمان اروپایی با جنبه صوری تشخیص داده نشده، چطور انتظار داریم که رمان فارسی را صرفا از ظاهرش بازشناسیم؟
“بوف کور”از نخستین جمله که در افواه نیز کاربردهایی پیدا کرده، ویژگی ذاتی رمان را بروز میدهد و اصلا حول آن پیش میرود.
بعد از شمایل شاعر و منورالفکر دوره مشروطه، “بوف کور” از نخستین جمله، نویدبخش تولد شمایلِ مدرن نویسنده است. چه هدایت، فرآیندی از نوشتن را در اولین جمله بازنمایی میکند که معلولِ انزوای خودخواسته و گفتوگو با خویشتن است. فرآیند تالیف رمان، مصیبتبار و دشوار است. نویسنده در دوره زمانی که نسبت به دیگر آفرینشهای ادبی غیرعادی است و شاید در بین تمام هنرها تنها با تصنیف سمفونی شباهت داشته باشد از دیگران دروی میگزیند و چنان بر نوشتن متمرکز میشود که به بیان فلوبر خود را شخصیت کتابش میپندارد یا برسرنوشت او میگرید.
دلخراشتر از همه، نویسنده با عدم روبهرو میشود. شاعر کهن میسرایید و تخسین میشد. سرودهاش را درکوی و برزن میخواندند، یا خودش در مقابل شاه میخواند و فوری صله دریافت میکرد. نویسنده قصه کوتاه، محصول کار سه چهار تا بیست روز خود را در مجلات منتشر میکند. اما رماننویس بینوا…. رمان نوشتن، رفتار دوران مدرن است. تلاشی درازدامن و مستمر و متمرکز که به امید پاداش آسمانی نیست. کاری است متشکل از نوشتن و اندیشیدن، به طرزی که قابلتفکیک از یکدیگر نباشد. ممکن نیست نویسنده بتواند، کوشش سترگ را یکسر در ذهن بیافریند و بعد به روی کاغذ بیاورد. پس باید در وجود خودش، چاهی عمیق حفر کند که هدایت کرد و و زخمهای خویش را بیابد و این زخمها برخلاف نظر مفسران بداندیش که ریشه تلخکامی را در شخص هدایت میجویند، همان مالیخولیای معمول نویسنده است. به معنای قصوی الفاط توجه کنید. زخمهایی که در تنهایی آشکار و حس میشوند، به معنی تخیل رنج در قصه و فرآیند نوشتن نیست؟ نه آنکه صادق هدایت غرغر کند و ناامید باشد. بلکه نویسنده ضمنی، آنکه میان متن افقی و انسان به عنوان خط عمودی، یک زاویه چهل و پنج درجه را برمیسازد، اعتراف میکند که در نتیجه رفتار مدرنی که به مراقبه و انزوای عارفانه بیشباهت نیست میتوان رنج تن دیگران را تخیل کرد. دیگران یعنی آن کسی که در قصه روایت میشود. شخصیت که وجودش، مبتنی بر صدق و کذب نیست بلکه مفروض است. پس اشاره هدایت در نخستین جمله بوف کور، اشارهای متافیکشنال است. چرا که رمان فیذاته(رمان و زیرشاخه هایش از قبیل نوولا) متافیکشن یا فراداستان است. یعنی همواره شیوه برساختن خود را آشکار میکند و خودآگاهی نویسنده را برآنچه صناعت نوشتن و اندیشیدن و نوشتن توامان است می نمایاند. نخستین جمله بوف کور، همچنین دعوت خواننده به تجربه رمان فارسی است. یعنی انزوای ناگزیر برای نوشتن نویسنده ایرانی را بیانی صادقانه تصویر میکند. چرا که نوشتن، گرچه به واسطه صناعت روایی باشد اما بیش از هر آنچه انسان پدید مآورد مرهون وام گرفتن از وجود و هستی خویش است. نویسنده از تن خویش قصه میآفریند .
هدایت، خود را در معرض همزمانیهای حیرتانگیزی قرار دهد. چگونه ممکن است، چنین ذائقه حساس و روح سختگیری، درست در زمانه اوج گرفتن، رمان مدرنیستی اروپایی و آثار متکی بر مطالعه مغاکهای ذهنی، در پاریس حضور داشته باشد، یعنی همان جایی که کانون داغترین مباحث است. هدیت رند است و از رندی است که راه و روشش با کمال الملک متفاوت است. یعنی میتواند هنر زمان خود را درک کند و لازم نیست سرکلاس کلاسیکها بنشیند. بلکه به ادبیات معاصر زمان خویش خو میگیرد و در عینحال در مقام پیشروترین اندیشه زمانه خویش، بروز و آشکارگی شکاف را بین جهان نو و سرزمین عقب ماندهاش پیش میگوید، احساس میکند و بیان میکند. پربیراه نیست اگر هر لحظه از تاریخ را واجد بیشمار امکان همزمانی بدانیم، خاصیت آنگاه آشکار میشود که تن یک انسان، شعاعهای همزمان را در خویش درآمیزد و با آنچه مجاهدت شخصی خوانده میشود در یک اثرشاهکار ادبی، متجلی کند. چه اغلب ردیه بر امکانپذیری منطقی بروز خویش است. از ظاهرش به آثار پهلوانی پیش از خود شباهت دارد اما رمان است چون مضمون و هستیشناسی انتقادی را نسبت به فرم خود یافته است.
komentarz