Tag: داستان

می آید… نمی آید… می آید… نمی آید – داستان طنز از وجیهه فاطمی دزفولی

نرگس که در آشپزخانه می چرخید کنار پنجره ایستاد. نگاهی به گل های باغجه انداخت که آرام آرام سر از خاک در می آوردند. فکر کرد تا شنبه باید حسابی خانه را تمیز کند و خیلی کارهای دیگر را هم انجام دهد. چیزی یادش آمد، لبخندی زد و بعد از مکثی کوتاه در حالی که دسش را […]

فاصله

 برنج را خالی کرد توی آبکش و شیر آب سرد را باز کرد روش. ته قابلمه روی آب روغن چند برگ کاهو چید و برنج را با کفگیر ریخت توی قابلمه و گذاشت روی گاز. به خورش نگاهی انداخت. شعلۀ زیرش را کم کرد که تا دم کشیدن خوب جا بیفتد. گل‌هایی را که از […]