یادداشتی بر سه داستان کوتاه محمود دولت آبادی: ته شب، مرد و بند

WP_20150909_14_41_22_Smart

ته شب 

داستان ته شب اولین داستان چاپ شده محمود دولت آبادی است که در سال 1341 در مجله آناهیتا منتشر شده است.[1] مکان داستان تهران است. زمان روایت داستان، زمان گردش شبانه کریم، شخصیت اصلی است. کریم از عصر دارد در کوچه های خلوت شهر پرسه می زند.سرمای زمستانی شب و تاریکی تمام محل را فرا گرفته است. محلی که کریم در آن راه می رود محله فقر زده است. به نظر می آید از این فقر فراری نیست. نویسنده می گوید:

بوی فقر حتی از شکافهای ریز دیوار ها و در خانه ها بیرون می ریزد، قاطی هوای خارج می شود و دماغ آدمی را پر می کند.[2]

فقری که از آن راه فراری نباشد، در درون انسان سنگینی می کند و او را به رنج می آورد. و از آنجایی که در این داستان ویژگی های مکان جریان داستان، ویژگی ظاهری کریم و حالت دورنی او با هم همخوانی دارند، سنگینی فضا در تمام عناصر ته شب قابل لمس است. [3]

اوج داستان از پیامی شروع می شود که سرآغاز تک گویی درونی شخصیت اول است

در دنیا تنها یک چیز را – در صورتی که صاحبش آن را شناخته و به اهمیتش آگاه باشد – نمی توان ربود و یا به نحوی غارتش کرد. آن اندیشه است. زیرا اندیشه بدون اراده انسانی در خارج از وجود صاحبش نمی تواند باشد.[4]

کریم چیزی ندارد. به محل فقرزده توصیف شده تعلق دارد اما خود را در آن بیگانه می داند. تنها چیزی که دارد اندیشه است. به اهمیت اندیشه آگاه است و برای همین به درون خود پناه می برد تا در آنجا برای زندگی خود معنا پیدا کند. آگاهی از اینکه در اندیشه های خود آزاد است و هیچ کس قادر نیست اندیشه هایش را از او سلب نماید تنها شادی کریم است. این اندیشه اما آغاز سلسله سوال هایی است که کریم از خود می پرسد:

ولی آیا ممکن است که آدم همیشه در خودش و با اندیشه اش زندگی کند؟ از آن تغذیه کند، با آن بازی کند، عشق بورزد، کینه توزی کند و از تصرف دیگران مصونش بدارد؟ آخر از همه، آن وقت چه کارش می کند؟در چه موردی از آن استفاده می کند؟ مگرنه اینکه برای به کار گرفتن و بهره گیری از آن باید جریانش را به خارج مربوط سازد؟ و آن وقت آن خارج کجا خواهد بود؟[5]

انسان نمی تواند تنها با اندیشه خود زندگی کند. کریم می داند که اندیشه باید در خارج از دورن انسان قرار بگیرد ولی هنوز نمی داند” خارج از درون”برابر با بر قرار کردن ارتباط با مردم است یا خیر. او از خود می پرسد: ” خارج کجا خواهد بود؟”.

کریم تنهاست. یگانه همراه کریم سایه اش است. او به کسی نیاز دارد تا با او حرف بزند و بدین ترتیب رنج های خود را هضم کند. آرزو دارد صدایی بشنود و مشتاق دیدار بیچاره ها و محرومان است. نویسنده حالت کریم را اینطور توصیف می کند:

حس می کرد به صداقت یک دهقان، و یا حالت جوانمردانه یک کارگر در وقت کار، و یا اندوه صادقانه یک مادر احتیاج دارد (… ) حس می کرد در آن هنگام چیزی در آن می جوشد که با هیچ پدیده فریبایی نمی توان شعله ور و سپس آرامش کرد.[6]

علاوه بر انسان، کریم به دنبال خانه نیز هست. خانه ای که تعریف آن اینچنین است:

خانه ای که حافظه ای آسوده خواه و روح آزادی طلب انسان در عمق قرن های رفته به ایجاد آن پرداخته است. خانه ای که تکامل یافته ترین غار های بشری است.[7]

از این گشتن کریم به دنبال خانه می توان برداشت کرد که کریم در واقع به دنبال معنی زندگی خود است. همانطور که از متن داستان معلوم می شود محور آن مردم هستند.

کریم به خرابه ای نزدیک می شود. روشنایی را احساس می کند که به دنبال آن صدایی می آید. روشنایی اینجا به معنای آینده است. می توان گفت بدین ترتیب محمود دولت آبادی توسط کریم بیانیه ادبی خود را اعلام می کند:از این به بعد آینده خود را همراه مردم و برای آنها خواهد گذراند، و راه درمان رنج های نویسنده تقسیم اندیشه ها با خونندگان است.

دکتر حمید عبداللهیان نظر مشابهی دارد. طبق نظر او قیافه کریم مانند خود نویسنده ساخته شده است. او می نویسد:

شاید نویسنده می خواهد نیت خود را برای خدمت به محرومان نشان دهد. محرومانی که از دغدغه های اصلی دولت آبادی در تمام آثارش می باشند. [8]

خانم کتایون شهپرراد نیز در این باره می نویسد:

تغییری که در وجود کریم ایجاد می شود از یک سو، و برداشتن نخستین گام به منظور شناخت مشکلات دیگران از سوی دیگر، در حقیقت بازنمای تصمیمی است که دولت آبادی از خلال این داستان بیان می کند: اینکه هدف اصلی او ترسیم شرایط زندگی اقشار دردمند و ناتوان جامعه است. [9]

خود محمود دولت آبادی، در گفتگوی خود با امیرحسن چهلتن و فریدن فریاد، اعتراف می کند که:

شاید (… ) بشود آن را سندی شمرد از راهی که نویسنده اننخاب می کند و باری که می خواهد بر دارد و دورخیزی که می کند.[10]

خستگی کریم وقتی خود را خارج از خود قرار می دهد، و به سوی صدای انسان حرکت می کند، کمتر می شود. بعد از لحظه ای تامل کریم وارد زیرزمینی می شود که پیرزن و پیرمردی در آنجا زندگی می کنند. مدتی هیچ کدام آنها حرف نمی زنند. کریم سرگردان است و نمی داند دلیل آمدن خود به زیرزمین را چطور توضیح دهد. تنها دلیلی که برای آمدن خود پیدا می کند تنهایی است و به پیرمرد و پیرزن همین را می گوید. کریم علاوه بر اینکه خوداندیش است، درست مانند آفریننده خود، حالت مردم را خوب تشخیص می دهد. مریضی پیرمرد را زودتر از اینکه سخنی از آن به میان بیاید، حدس می زند و حدس او درست است. سنگینی رنج پیرمرد و سنگینی رنچ تنهایی کریم همان یک رنج است. رنجی که آدم ها را به هم می پیوندد. کریم می گوید:

در آدم هایی نظیر ما یک چیزی هست که به همدیگه نزدیکمون می کنه و ما هر وقت اونو بشناسیم در هر کجا که باشیم بدون واهمه به هم نزدیک میشیم.[11]

از گفتگوی کریم با پیرمرد معلوم می شود که کریم کارگر است، هر چند به محلکار او در داستان اشاره نمی شود. [12] کریم خوش قلب است. وقتی متوجه می شود پسر زوج مسن در بیرجند کار می کند و به همین دلیل از والدین مریض خود دور است، و می بیند کمبود او دربین پیر مرد و پیر زن احساس می شود، سعی می کند اعتماد خانواده را جلب کرده و خود را به جای فرزند آنها قلمداد کند. وقتی حوالی گرگ و میش از زوج پیر دور می شود، به آنها وعده می دهد که روز بعد بر گردد. از داستان می شود فهمید که کریم قصد بردن پیر مرد به بیمارستان را دارد.

داستان با طلوع آفتاب پایان می یابد. کوچه دیگر بی انتها به نظر نمی آید. رنگ و روشنایی تمام کوچه را فرا گرفته است. عنوان داستان اشاره ای است به پایاین دوره سرگردانی کریم. و این به این معنی است که کریم راه خود را پیدا کرده است و این راه مردم هستند. اندیشه های آخر کریم برابر با تصمیم هایی هستند که او برای ادامه زندگی خود گرفته است:

به سرداب؛ به مرد. به زن، به چراغ؛ به چایی، به حال، به آینده، به بیرجند، به امروز؛ به بیمارستان، ” هردوپدرش „، روزهای عیادت، به همه چیز[13]

کریم پاسخ خود را می یابد. اندیشه باید در میان مردم قرار بگیرد، مانند نخی که آدم ها را به یکدیگر وصل می کند. و آن وقت که اندیشه در میان دیگران قرار گرفت خالق آن می تواند از آن نیز بهره بگیرد. نتیجه ای که کریم به آن می رسد انگار بیانیه خود نویسده است در آغاز فعالیت ادبی.

محمود دولت آبادی در این داستان به موضوع مهاجرت نمی پردازد. در عوض شرایط سخت زندگی آدم های فقیر را به طور دقیق توضیح می دهد. علاوه بر تاکید روی ویژگی های پیر مرد و پیر زن، که بیماری و فلاکت را انعکاس می دهد، نویسنده روی شکل و اثاثیه سرداب تاکید می کند. [14] زوج مسن در زیرزمینی گرم و نمناک زندگی می کنند:

مقداری لحاف و لباس های لته ای در توی درگاهی سمت راست روی هم انباشته شده بود و کتاره قهوه ای رنگ تشکچه از زیر روانداز چهارخانه مرد نمایان بود. جای کوچکی بود، دیوار هایش نمور و خاکستری رنگ و سقفش مثل سقف مسجد ها گرد و گنبدی ساخته شده بود. در چهارگوشه آن چهار ستون وجود داشت که بنای سقف روی شانه هاشان ایستاده بود. در نظر اول چنین پنداشته می شد، که اینجا سردابی است که برای پناه مادربزرگ های چاق و گرمازده مرداد ماه تهران ساخته شده است. و از فرورفتگی طرف چپ دیوار که صندوق چوبین با چند قوطی کیسه های کوچک و بزرگ و یک جارو آن را پر کرده بود، چنین بر می آمد که این اتاق در گذشته تنها نبود و به وسیله همان دو درگاهی بسته به سردابهای دیگر مربوط می شده است. [15]

مرد

ذوالقدر شخصیت اصلی داستان مرد است. محل زندگی ذوالقدر کوچه ای است دارای یک کاراوانسرای قدیمی، که وسط آن کولی ها ساکن هستند. به همین منظور کوچه لقب کوچه کولی ها را دارد. [16] علاوه بر این داستان، در داستان ادبار نیز به حضور کولی ها در مناطق شمالی ایراناشاره می شود.[17]   کولی ها یکی از اقوام خراسان حساب می شوند و در آن منطقه به آنها ” غربت” یا” قرشمال” گفته می شود. با توجه به اینکه زمانی در سبزوار کوچه ای به نام „کوچهقرشمال ها”، و در نیشابور”کوچه غربت ها”وجود داشت می توان احتمال داد که محل جریان داستان مرد یکی از این دو روستای استان خراسان باشد.[18] از نظر دکتر حسین پاینده اما، مکان جریان این داستان جنوب شهر تهران است. [19]

دستان از توصیف کاروانسرای کوچه کولی ها و اطراف آن آغاز می شود. توصیف دقیق مکان و افرادی فقیر و بی بضاعت که آنجا ساکن هستند مقدمه ای خوبی است برای آشنا کردن هر بیشتر خواننده با فقر و فلاکت که رویارویی با آن موضوع اصلی این داستان است. بعد از وصف مکان، دولت آبادی پدر ذوالقدر را – که از میان شخصیت های داستان مرد شاید از همه مفلوک تر باشد – توصیف می کند:

صدای بابا مثل یک جور حیوان شده بود. حیوانی که ذوالقدر نمی شناختش (… )چراغعلی کنار جرز نم برداشته کاروانسرا چمباتمه زده بود، سرش را روی زانوهایش گذاشته بود و توی ناله هایش صداهای گنگ و غریبی از خودش در می آورد (… ) چشم های مرد به دالانی تاریک، مانند شده بود (…) لابد نیمتنه کهنه اش را روی سرش انداخته و با پشت خم شده اش، مثل دیوانه ای آرام، از کنار دیوار راه می رود، دندان هایش از سرما به هم می خورند و صدا می کنند، تنش می لرزد، می نالد… آب توی کفش هایش می رود… لابد هر چه سرما به او فشار بیاورد، او هم ناله هایش را بلند تر از گلو بیرون می دهد.[20]

دولت آبادی در این توصیف عینی گرایانه شخصیت ها و مکان های داستان پیرو نویسندگان رئالیستی است. توصیف ها آنچنان دقیق هستند که خواننده احساس می کند عکس یا فیلم مستند می بیند. به عقیده حسین پاینده در این توصیف از دو گونه نصویراستفاده می شود که به نوبت عبارت هستند از: بویایی و دیداری. [21]

ذوالقدر همراه خانواده، در یکی از خانه های کنج دیوار کاروانسرا زندگی می کنند. او از خواهر و برادر کوچک تر خود مواظبت می کند، زیرا هر چند پدر و مادر با بچه ها زندگی می کنند اما نام سرپرست را نمی شود بر آنها گذاشت. برای پدر و مادر ذوالقدر دعوا و کتک اتفاق هر روزه است، که همین امر آرامش خانه را به هم می زند.

به رفتار خشک پدر و مادر های روستایی در این داستان نیز اشاره می شود: مادر کسی است که کرسی را گرم می کند، پارگی لباس ها را می دوزد و بچه خود را نفرین می کند. و پدر کسی است که گاهی اوقات کمی پول در جیب بچه بگذارد ولی اکثر اوقات رویش براق است، به بچه چشم غره می رود و فحشش می دهد. از نوازش و بغل و مهربانی زیاد سخن در میان نمی آید. ارتباط پدر و مادر با فرزندان بیشتر اوقات خشن است. [22]

ذوالقدر همان مردی است که در عنوان داستان ذکر می شود. با اینکه بچه است، مجبور است نقش مرد خانواده را بازی کند. ذوالقدر مرتب در باره شرایط خانوادگی اش از خودسوال می پرسد ( ” چرا اینطور شده بود؟ ” ). اما برای این گونه سوال ها پاسخی یافت نمی شود ( ” هر چه بیشتر می گشت کمتر می یافت „).[23]دلواپس همه چیز است: پدر مریض و پیرش، که به هنگام دعوا از زنش کتک می خورد و از خانه بیرون می رود، و مادرش که هر شب بعد از مشاجره با شوهر، بچه ها را تنها می گذارد و می رود پیش مردی قصاب که با او ارتباط دارد.[24] ذوالقدر است که به جای پدر و مادر، برادر و خواهر کوچک را زیر کرسی می نشاند و آرام می کند. خود را اما قادر نیست آرام کند. از یک سو از بیمسئولیتی والدین خود در عذاب است، و از سوی دیگر دل برای آنها می سوزاند. مانند بیشتر شخصیت های اصلی داستان های محمود دولت آبادی، ذوالقدر نیز برای پیدا کردن خود به درون خویش پناه می برد و به فکر فرو می رود:

حس می کرد کله اش پر از سرب شده. سنگین و بزرگ به نظرش می آمد. فکر هایی در مغزش جا گرفته بودند که نمی توانست بفهمدشان. اذیتش می کردند. یعنی چه؟ یعنی چه؟ پدرش خیلی شکسته شده بود. پدرش خیلی شکسته شده بود. دیگر نمی شد به او نام پدر داد؟ هر کدام از طرفی می روند؟ هر کدام از طرفی رفتند. هر کدام از طرفی رفته اند. دیگر نیستند. انگار نیستند. گم شده اند. انگار نبوده اند. انگار نبوده اند. هیچ وقت. [25]

اندیشه ها و سوالات بی پاسخ تا این حد ذوالقدر را اذیت می کنند که آن شب سرد برادر و خواهر خود را در خانه تنها می گذارد و به دنبال چاره از خانه بیرون می رود.

حال و هوای این داستان یادآور ته شب است. شب و سرما، مثل داستان ته شب، کنار هم وجود دارند. به نظر ذوالقدر شب و سرما از هم زاییده اند و هر کس لای آنها قرار بگیرد له و مچاله می شود. [26] در توصیف زیر سرما از دید ذوالقدر به مصیبتی بزرگ می ماند:

سرده. تو نمی دونی. از هوا انگار سوزن می بارد. به خدا صورتم داره می سوزد. پاهام داره می افته. اگه مسلمونی واکن! اگه رحم داری. به خدا من دیوونه نیستم. گدا نیستم. تو را به فاطمه زهرا واکن، واکن.[27]

ذوالقدر بیرون از کاروانسرا درشکه شکسته پدرش را می بیند و سوار آن می شود. درشکه دیگر اسبی ندارد، چون اسب، هر چند لاغر و مریض، برای به دست آوردن نان بخور و نمیر فروخته شده است. [28]

ذوالقدر احساس می کند از چیزی جدا شده و چیزی از او جدا شده است. برداشت این پاراگراف داستان می تواند اینطور باشد که ذوالقدر از فردای مطمن و بی خیال یک بچه ( هر چند بچگی خودش هیچ وقت بی خیال نبوده است ) جدا شده است، و الان دارد به سوی آینده ای حرکت می کند که هر لحظه وسیع تر می شود و ذوالقدر در مقابل آن تنهاست. با دیدن مادر که وسط شب به خانه بر می گردد، در قلب ذوالقدر کینه بیدار می شود. خود را پشت درشکه قایم می کند تا مادر او را نبیند. ذوالقدر مادر خود را مایه سرشکستگی می داند. به نظر او مادر نجس است و به همین دلیل حق ندارد به بچه ها نزدیک شود.[29] احساسات ذوالقدر به مادرش متضاد هم هستند. او نسبت به مادرش هم مهر احساس می کند و هم بیزاری، که یکی از آنها احساسات طبیعی فرزند به والدین است، و دیگری ریشه در فرهنگ خشن روستا دارد.

ذوالقدر چون نمی خواهد به خانه ای که درآن مادر نجس خوابیده است برگردد، از درشکه بیرون می آید و حرکت می کند به طرف میدان، که در آنجا دستفروش ها آتش درست کرده و کنار دیوار میدان نشسته بودند. به جمع دست فروش ها می پیوندد ولی با آنها حرف نمی زند.اندیشه های سمج نیز اجازه نمی دهند تا بخوابد. ذوالقدر احساس می کند که این طولانی ترین شب زندگی اوست. این شب به دوره ای می ماند که در آن چیزی به پایان می رسد تا چیزی دیگر بتواند ظهور پیدا کند. در زندگی ذوالقدر چیزی که پایان می یابد دوره بچگی است، و چیزی که آغاز می شود بزرگسالی.

کشمکش های دورنی ذوالقدر با پایان شب خاتمه می یابند. وقتی روز در حال فرا رسیدن است، ذوالقدر تصمیمی می گیرد و راهی خانه می شود. احساس می کند بزرگ و شبیه پدر خود شده است:

ذوالقدر ناگهان، مثل ببری برخاست و میانه خانه ایستاد. بعد شروع کرد به قدم زدن. خودش چنین خواستی نداشت، اما احساس می کرد قدم هایش را دارد بزرگ تر از همیشه بر می دارد. کنار دیوار را گرفته بود، می رفت و بر می گشت و دندان بر هم می سایید. راه سه ساله را باید یک شبه را می پیمود. همین شب باید از میان هزار شب می گذشت. فشرده. فشرده. تا مرد شدن او هزار شب راه بود.[30]

ذوالقدر احساس می کند جای پدر خود را گرفته است و بارمسئولیت پدری را باید بر دارد تا از برادر و خواهر خود به جای والدین مراقبت کند. ذوالقدر راهی کارخانه بلورسازی می شود تا با کار کردن در انجا، به تنها نان آور خانه تبدیل شود.

این داستان بازگوی گذر شخصیت اول از دوره بچگی تا دوران بلوغ است و در عین حال بازگوی زندگی روزمره خانواده ای فقیر. ناگفته نماند که کار کودکان در روستا هنوز ریشه در قالب های سنتی و فرهنگی دارد. دکتر عبدالعلی لهسایی زاده یادآور این می شود که تا چند دهه پیش کار کردن کودکان در کنار پدر و مادر زمینه ای برای جامعه پذیری، اجتماعی شدن و آمادگی کودکان برای ورود به زندگی بزرگسالان دانسته می شد. [31] همین مسئله در داستان کوتاه مرد نوشته محمود دولت آبادی قابل مشاهده است.

بند

در زبان فارسی کلمه بند چند معنا دارد. به ریسمانی که برای بستن چیزی به کار می رود، بند گفته می شود. بخش مستقلی از زندان که دارای چند سلول است نیز بند نامیده می شود.[32]   علاوه بر این عبارتی وجود دارد، که وقتی کسی قادر به حرف زدن نیست، و در واقع حرف هایش قطع می شوند،به کار می رود. آن وقت به چنین نفر گفته می شود که” زبانش بند آمده است”. به این معنا که مانند یک آدم لال نمی تواند حرف بزند.[33] با توجه به موضوع داستان مورد نظر، ” بندی” که در عنوان آن می آید می تواند اشاره ای باشد به همه آن معناهای کلمه بند که بالا ذکر شده اند. سنت قدیمی استاد – شاگردی که شاگرد را مال استاد کار می داند، در حقیقت همان ریسمانی است که دست و پای شاگرد را می بندد. خشونت و حبس و کتک که به جای پاداش به کودکان کار در کارگاه های تاریک و تنگ داده می شوند، از محل کارشان زندان می سازد. و سکوت کودکان کار در برابر خشونت همان” زبانی است که بند می آید” : کودکان کار مانند زن ها خشونت را در سکوت باید تحمل کنند.

دولت آبادی در این داستان به موضوعاتی مانند خشونت والدین نسبت به فرزندان، خشونت استاد کار نسبت به شاگرد و قوانین سنتی استاد – شاگری، مسئله کودکان کار و مهاجرت روی می آورد.

پدر و مادر اسدالله که شخصیت اصلی داستان است، تصمیم دارند به منظور کار به طرف مازندران مهاجرت کنند. پدر اسدالله گیوه ساز است، اما از آنجایی که با افزایش رسم آوردن انواع کفش ها از شهر به بازار های روستا، کار او از رونق افتاده است و چاره ای جز ترک زادگاه خود ندارد. [34] پدر اسدالله قصد ندارد پسرش را همراه خود به شهر ببرد. برای همین اسدالله را دست مظفر، که صاحب کارگاه قالی بافی است، و اسدالله قبلا سه سال زیر دست او کار می کرد، به مدت پنج سال بسپرد تا اسدالله در عوض هزینه غذا و اندکی درآمد ( که مظفر قرار است برای او به شهر بفرستد ) دستیار مظفر شود. در این قسمت داستان حضور و دخالت راوی دانای کل که مخصوص ادبیات رئالیستی است، به خوبی احساس می شود. راوی به اطلاع خواننده می رساند که بهتر بود اگر پدر اسدالله او را دست مظفر نمی سپرد. راوی توضیح می دهد:

و به روی خودش نیاورد که طفل جان شیرینش را برداشته و آورده به در خانه مردی که به نامردی اش بیشتر می شود اطمینان کرد. [35]

اسدالله وقتی متوجه می شود قرار است خانواده بدون او مهاجرت کنند زیر گریه زد. پاسخ پدر کتک و نصیحت است . پدر نه تنها به حالات بچه خود توجه ندارد، بلکه تا او را از سر باز کند، با آزار دادن او نیز موافقت می کند. به مظفر می گوید:

به ات اطمینان می دهم که اگر شبانه روزم ازش کار بکشی خم به ابروش نمی آید. مثل کره اسب چموش می مانه، قلقش اینه که باید گاه به گاه جوش را زیاد کرد. باید مواظبش هم بود، چون بعضی وقتام نابه جا، لغد می اندازه، عوضش زودم رام می شه. [36]

صحبت مظفر و پدر اسدالله به معامله ای شباهت دارد که سر فروش یک حیوان صورت می گیرد. مظفر موافقت می کند اسدالله را پیش خود نگه دارد به این شرط که بعد از پنج سال فراگیری کار، بچه پیش او بماند و برای او کار کند. با هر جمله که در این صحبت رد و بدل می شود شکل معامله مانند آن بیشتر قابل مشاهده است:

اون وقت اگه سر یه سال یا شیش ماه تو پیدات شد و خودشم دلش خواست که با تو بیاد، من نمی دهمش که تو ورداری ببریش. چرا؟ برای اینکه درختی را که من به اش آب دادم ثمره شم می خوام خودم ببرم. [37]

در این گفتگو از نظام سنتی شاگردی – استادی که در روستا رایج است مطلع می شویم. این نظام شفاهی و غیررسمی است. طبق آن شاگرد ” مال ” استاد کار حساب می شود. حتی اگر فرار کند یا بخواهد در کارگاه استادی دیگر استخدام شود، هیچ یک از صاحب کارها شاگرد فراری استاد کار دیگر را به کارگاه خود راه نمی دهند.[38] پدر اسدالله روی این نظام با جمله زیر تاکید می کند:

گوشتش از تو، استخوانش از من. هر جوری که می خوای باهاش تا کن.[39]

کارگاه قالی بافی که اسدالله در آن شروع به کار می کند دیوار های کاهگلی و رطوبت زده دارد. سطحش از حیاط پایین تر است و پشتبامش چوبی است. دولت آبادی از این کارگاه چنین توصیفی می دهد:

کف دکان به اندازه یک زانو از کف حیاط گود تر بود و نزدیک یک کمر، نم به استخوان پا به پایش دویده بود. روی سه بدنه دیوار سه تخته قالی به دار بود و روی یک بدنه اش یک قالیچه نیمه کاره که از دور خیال می کردی ابریشمکار است. پای هر دار قالی، به اندازه یک زانو بالاتر از کف، الواری به چهار میخ کشیده شده بود و بچه ها تشکچه هایشان را روی آنها می انداختند. پای هر دستگاه پنج طفل قوز کرده، مثل پنج لاک پشت نشسته بودند و می بافتند. [40]

شاگردان مظفر پانزده نفر هستند که اسدالله هفده ساله از همه بزرگ تر است. شاگردان مظفر پنج دختر هستند و بقیه پسر. شاگرد ها پشت به هم و رو به دیوار نشسته اند و در همین حالت کار می کنند. هیچ کدام آنها حق ندارد از زندگی که در بیرون از کارگاه جریان دارد، حرف بزند. بعد از غروب، وقتی کار تعطیل می شود، هر کدام نان خود را بر می دارد، کفش می پوشد و بیرون می رود. همه بچه ها قد کوتاه هستند، با صورت ها رنگ پریده و خسته. [41]

باید یادآور شد که طبق تحقیقات انجام شده در سال 1375، بیش از چهار درصد جمعیت شاغل ایران یعنی حدود ششصد هزار کودک بین سالهای ده تا چهارده سال تشکیل می دادند. [42]کار کردن کودکان، که در کشور های توسعه نیافته و در حال توسعه و به خصوص در آسیا، آفریقا و امریکای لاتین وجود دارد، کودکان را از تحصیلات محروم می کند. و به نظر دکتر لهسایی زاده همین امر می تواند سلامت کل جامعه را تهدید کند.[43]

برای اسدالله کار اینقدر سخت است که خودش بعید می داند بیشتر از دو سه سال دیگر زنده بماند. حال روحی او نیز خوب نیست: بیشتر اوقات دلگیر می شود و احساس غربت می کند. و همانطور که کریم از داستان ته شب و ذوالقدر از داستان مرد، تنها همراه او خیالات در هم و بر هم هستند. [44] کتایون شهپرراد حالات روحی اسدالله را اینچنین توصیف می کند:

اسد همچون عروسکی است کوکی که زندگی شخصی اش تنها در خارج از ساعات کار مفهوم می یابد. اما این زندگی شخصی نیز صرفا جایگاهی است به منظور تأمل و تعمق بر رنج ها و خاطرات تلخ. و از آنجا که اسد قدرت سخن گفتن ندارد، در نتیجه زندگی دورنی و شخصی اش از طریق گفتمان راوی که به عمق افکار شخصیتش نفوذ می کند بازتاب می یابد. [45]

مظفر از او، بعد از تعطیل شدن کار نیز کار می کشد، و نسبت به اسدالله و همه شاگردان دیگر بسیار خشن است. مظفر وقتی عصبانی می شود، بچه را بدون غذا برای یک شبانه روز حبس می کند. وقتی اسدالله درد دارد و از مظفر مسکن می خواهد، از استاد کارش می شنود که شاگرد های دیگر هم درد دارند ولی چون خوب هستند به روی خود نمی آورند. بعد از آخرین فرار اسدالله مظفر او را حبس می کند در دکان. قبل از حبس اما، او را به شدت کتک می زند. شدت شلاق طوری است که بچه بی هوش می شود. [46] از این رفتار مظفر می شود دریافت که طبق رسم حبس برای بچه ای که قادر نیست بیش از حد کار کند، درس عبرت دانسته می شود. و این رفتار در چارچوب نظری سنتی قرار می گیرد که به روایت آن: بچه اگر محبت ندیده باشد، بهتر کار می کند. [47]

همانطور که در بالا ذکر شده است اسدالله چند بار فرار می کند. آخرین بار که فرار می کند به خانه عموی خود، استاد ابدالحمید- پناه می برد. در این داستان، همانند داستان های بیابانی و مرد نیز می بینیم کهبچه ها در اقتصاد خانواده مشارکت دارند و پا به پای بزرگتر ها کار می کنند. بچه های عموی اسدالله مشغول ساختن گیوه هستند. و کار کودکان یکی از قوانین زندگی روستایی است که محمود دولت آبادی در یکی از مصاحبه ها، آن را با جمله زیر بیان می کند:

در روستا از وقتی که شما به راه می افتی و می فهمی که بتوانی فرمان ببری باید کار کنی. [48]

اسدالله مدت زیادی پیش عموی خود نمی ماند و این دو دلیل دارد. علت اول این است که عموی اسدالله فقیر است و در اسدالله تنها یک نانخورد اضافی می بیند. دلیل دوم این است که عبدالحمید نیز به این رسم قدیمی اعتقاد دارد که طبق آن استاد کار صاحب اختیار شاگرد خود است.

مظفر به دنبال اسدالله به خانه استاد عبدالحمید می آید. سخن او در باره اسدالله پر از دروغ است. اسدالله از بهترین قالی باف های مظفر است، ولی جلو عبدالحمید مظفر می گوید که اسدالله به تمام نخ ها ضرر رسانده است. [49]درباره شرایط کار نیز به عموی شاگردش حقیقت را نمی گوید، طوری که خودش خوب جلوه کند و اسدالله بچه نمک ناشناس دانسته شود. [50] از صحبت این دو شخص در می یابیم که مظفر پانزده سال قبل از آغاز زمان جریان داستان از بیرجند آمده است. بعد از آمدن به روستای مورد نظر، قطعه ای زمین خریده و دو اتاق برای خود ساخته است: یکی به منظور کارخانه کوچک قالی بافی و دیگری برای خانه خود. [51]

در این داستان هیچ شخصیت زنی به دقت توصیف نمی شود. به شخص مادر اسدالله نگاه سرسری انداخته می شود و زن مظفر و زن عبدالحمید نیز بیش از یک جمله در داستان نمی گویند. اسدااله در مقابل همه رنج هایی که می کشد، به استثنای چند تک کلمه، در تمام داستان خاموش است. او گریه می کند، فکر می کند، درد می کشد، اما زبان او بند آمده است و نمی تواند حرف بزند. مثل حیوان زبان بسته است. در این داستان فقط مردان هستند که حرف می زنند و به گفتگو می نشینند، و این هم نشانگر فرهنگ و قوانین پدرسالاری است که بر خانه های روستایی حاکمند. کتایون شهپرراد در این باره می گوید:

شخصیت های „بند” از حیث رابطه ای که با گفتار دارند، تابع سلسله مراتبی و ویژه اند، بدین ترتیب که در رأس، آنانی قرار دارند که حرف می زنند و در پایین، آنانی که حرف نمی زنند. از این نظر، گفتار، و امکان به دست گرفتن رشته سخن، از آن کسی است که قدرت در دست اوست، و این در حالی است که ضعیف تر ها همواره محکوم به سکوتند. [52]

در پایان داستان اسدالله کارگاه مظفر را آتش می زند. سپس به سوی گاراژ حرکت می کند، سوار اتوبوسی می شود و می رود به مقصدی نامعلوم. نویسنده حال او را چنین ابراز می کند:

اسدالله احساس می کرد تازه متولد شده.[53]

 

[1]میرعابدینی،حسن. صدسالداستاننویسیایران،جلداولودوم،تهران،چشمه،1383،ص. 550

[2]تهشب،نک: محمود دولت آبادی،ادباروآینه،تهران،نگاه، 1386،ص. 114

[3]همان، ص. 108

[4]همان، ص. 109

[5]همان، ص. 109

[6]ادبار و آییه، پیشین، ص. 111

[7]همان، ص. 110

[8]عبداللهیان، پیشین، ص. 472

[9]شهپرراد، پیشین، ص. 29

[10]ما نیز مردمی هستیم، پیشین، ص. 92

[11]ادبار و آینه، پیشین، ص. 142

[12]همان، ص. 122

[13]همان، ص. 128

[14]همان، ص. 117 تا 118

[15]ادبار و آینه، پیشین، ص. 118

[16]ادباروآینه،تهران،نگاه، 1386،ص. 25

[17]در داستان ادبار به مرد کولی غربت گفته می شود. نک: ادبار،کارنامه سپنج، پیشین، ص. 22

[18]نک: حسین خسرو جردی، کولی های خراسان ( قروشمالها )، مقام موسیقایی، شماره 29، تیر 1383، ص. 24 تا 25

[19]پاینده؛ پیشین، ص. 264

[20]مرد،همان، ص. 26

[21]پاینده، همان، ص. 265

[22]مرد، همان، ص. 36

[23]مرد، همان، ص. 27

[24]مرد، همان، ص. 28

[25]مرد، همان، ص. 31 تا 32

[26]مرد، همان، ص. 32

[27]پای گلدسته…، کارنامه سپنچ، پیشین، ص. 79

[28]مرد، همان، ص. 36

[29]مرد، همان، ص. 37 و 38

[30]مرد، همان، 43 و 43

[31]دکترعبدالعلی لهسایی زاده، بررسی عوامل تعیین کننده کار کودکان ( مطالعه موردی شهرستان کاشان )، نامه پژوهش فرهنگی، شماره 1 و 2، بهار و تابستان 1381، ص. 105 تا 136

[32]انوری،حسن. فرهنگروزسخن،تهران، 1383،ص. 178

[33] در اینجا فقط یکی از معناهای کلکه ” بند ” توصیف می شود.

[34]بند، نک: محمود دولت آبادی، کارنامه سپنج ( مجموعه داستان )، تهران، فرهنگ معاصر، 1378، ص. 52

[35]همان، ص. 54

[36]کارنامه سپنج، پیشین، ص. 46

[37]همان، ص. 64

[38]عبداللهان، پیشین، ص. 472

[39]بند، پیشین، ص. 60

[40]همان، ص. 47

[41]همان، ص. 48

[42]لهساییزاده،عبدالعلی. بررسیعواملتعیینکنندهکارکودکان ( مطالعهموردیشهرستانکاشان)،نامهپژوهش فرهنگی،شماره 1 و 2،تهران،بهاروتابستان 1381،ص. 105 تا 136،ص. 107

[43]همان، ص. 106

[44]بند، پیشین، ص. 51

[45]شهپرراد، پیشین، ص. 47

[46]بند، پیشین، ص. 90

[47]همان، ص. 65

[48]مستند بی بی سی در باره محمود دولت آبادی، مصاحبه گر: کامران برزگر، 23 دسامبر 2010http://www.youtube.com/watch?v=DVgVPgyPd14

[49]بند، پیشین، ص. 78

[50]همان، ص. 77

[51]همان، ص. 49

[52]شهپرراد، پیشین، ص. 41

[53]بند، پیشین، ص. 94

About the author
Dorota Słapa
Dorota Słapa. Rocznik 1984. Iranistka z wykształcenia i zamiłowania. Absolwentka Wydziału Orientalistycznego UJ. Doktorantka historii Iranu na Uniwersytecie Teherańskim. Tłumaczka języka perskiego. Skoncentrowana przede wszystkim na współczesnej literaturze perskiej, którą pragnie przybliżać polskiemu czytelnikowi. Jej przekłady ukazały się m.in. w „Biuletynie Iranistycznym” (nr.1/2010) oraz na stronach: www.literaturaperska.com i www.artpapier.com Artykuły poświęcone twórczości irańskich pisarek, takich jak: Zoja Pirzad, Fariba Vafi i Goli Taraghi publikowała m.in. na perskojęzycznej stronie: www.antropology.ir oraz w „Oriencie” nr.1(13)2013. Obecnie pracuje nad przekładem zbioru opowiadań "My jesteśmy tutaj” autorstwa kurdyjskiego pisarza, Beroża Akreji. Pisze poezje po persku i po polsku.

Dodaj komentarz

Twój adres e-mail nie zostanie opublikowany. Wymagane pola są oznaczone *