برنج را خالی کرد توی آبکش و شیر آب سرد را باز کرد روش. ته قابلمه روی آب روغن چند برگ کاهو چید و برنج را با کفگیر ریخت توی قابلمه و گذاشت روی گاز. به خورش نگاهی انداخت. شعلۀ زیرش را کم کرد که تا دم کشیدن خوب جا بیفتد. گلهایی را که از دخترک گل فروش سر چهار راه خریده بود چید توی گلدان و گذاشت وسط میز. از پنجره نسیم ملایمی توی اتاق میآمد و پردههای توری آرام به جلو و عقب کشیده میشدند
رفت توی اتاق خواب. تو آینه نگاهی به خودش انداخت. حوله را از روی سر برداشت و موهاش را برس کشید و با سشوار حالت داد. دستی به سر و صورتش کشید. دلش میخواست مرد با یک شاخه گل به خانه بیاید و…
صفحهای روی گرام گذاشت و نشست روی صندلی گهوارهایش. عطر گلهای بهاری و نسیم ملایمی که از پنجره رد میشد و روی پوستش مینشست حال خوشی بهش میداد
سر را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمها را بست. توی مهمانی بزرگی بود و با کسی که صورتش را نمیدید میرقصید. تانگویی آرام و عاشقانه. نرم و سبک میرقصیدند که موسیقی از صدا افتاد. چشم باز کرد. مرد کنار گرام ایستاده بود
«تو خاموشش کردی؟»
«آره بابا، این چیه گذاشتی آدم چرتش میگیره، حیف شیش و هشت نیست؟»
زن از روی صندلی بلند شد
«کی اومدی؟»
«همین الان. همچین تو هپروت بودی که نه صدای زنگ رو شنیدی نه چرخیدن کلید رو تو قفل. با کی میرقصیدی؟ هه هه…»
زن به دستهای مرد نگاه کرد. گل و گلدانی توی دستش نبود. بغض تا پشت پلکهاش آمد
«بوی قرمه سبزیت ساختمونو ورداشته»
زن رفت توی آشپزخانه
«این یکی رو خوب تشخیص میده»
تا مرد آبی به دست و رو بزند، میز را چید
«دیر کردی، فکر کردم دیگه نمیآی»
مرد که مثل همیشه در دستشویی را باز گذاشته بود، فین محکمی کرد و داد زد:
«مشتری داشتم، نمیشد وسط کار ولش کنم که…»
دست و روش را خشک کرد و حوله را انداخت روی دسته مبل.
زن چای تازه دم کرد و آمد توی اتاق. حوله را از روی مبل برداشت و گذاشت سر جاش. در دستشویی را بست و نشست سر میز.
مرد بشقابش را پر کرده بود و مثل همیشه هول میزد و قاشقها را تند و تند خالی میکرد به قول خودش توی خندق بلا.
زن نصف نارنج را چلاند روی سالادش، نمک و فلفل اضافه کرد و سالادش را هم زد
«مگه دنبالت کردن؟»
مرد با دهان پر جواب داد
«خیلی گشنمه و زود هم باید برگردم»
زن لبخندی زد
«تو کلاس یوگا میگن هر لقمه رو باید سی و دو بار جوید»
مرد لقمهاش را قورت داد و لیوان نوشابه را تا ته سر کشید و قاشق بعدی را پر کرد
«شما سی و دو دفعه بجو»
زن دلخور نگاهش کرد و تکهای کاهو در دهان گذاشت
مادر گفت: «انقدر با غذا بازی نکن. بخور بذار جون بگیری. شدی عین ماسوره. از قدیم گفتن یه پرده گوشت واسه زن لازمه»
دختر ایشی کرد و از سر میز پاشد
مرد لیوان را پر کرد از نوشابه. کف نوشابه بالا آمد و ولو شد روی میز
مادر ول کن نبود
«مرد که نباید چیتانپیتان باشه دختر. چند سالی هم از زن بزرگتر باشه که دیگه بهتر. سرد و گرم چشیدهس و سرو گوشش نمیجنبه»
«مامان…»
«مامان و زهر انار. اون پسرۀ ژیگول خوبه که یه پاپاسی تو جیبش نیست؟ میخوای تا آخر عمر واسه همه چی آه بکشی؟»
«آخه…»
«آخه بیآخه. یه عمر آسوده سر به بالین میذاری و غصۀ کم و زیاد رو نمیخوری. زندگی منو نمیبینی؟»
«ما به هم نمیخوریم مامان»
«اونا که به هم خوردن کجا رو گرفتن؟ زنش که شدی به هم میخورین. عاشقش هم میشی. بیخودایش واوش نکن و لقد به بختت نزن»
زن نیشخندی زد
مرد همانطور که دهانش پر و خالی میشد، نگاهش کرد
«بگو ما هم بخندیم»
زن برش گوجهای را زد سر چنگال
«میدونی امروز چه روزیه؟»
مرد دوباره لیوانش را پر کرد
«دوشنبه… سه شنبه… نه نه، دوشنبه، حالا چه فرقی میکنه؟ اما مطمئنم دوشنبهس چون با این مشتریه دوشنبه قرار داشتم»
زن گاز کوچکی به گوجۀ سر چنگال زد
«از شرکت بیا بیرون و یهکم اینجا باش. با من»
مرد گاز نوشابه را با سر و صدا بیرون داد
زن یک کفگیر پلو کشید توی بشقابش
«نگفتی امروز چه روزیه؟»
مرد لقمهاش را قورت داد و لیوان نوشابه را سر کشید.
«یه راست برو سر اصل مطلب.»
زن لیوان نوشابهاش را گذاشت روی میز.
«خودت اصل مطلبو پیدا کن. یه ذره فکرتو به کار بنداز، سخته؟»
مرد برای خودش سالاد کشید و ظرف سس را خالی کرد روش.
«فکرو باید واسه پول در آوردن به کار انداخت نه چیزای پیش پا افتاده، چند تا مشتری توپ به پستم خورده که…»
زن پاشد و رفت توی آشپزخانه
«پولت بخوره تو سرت. دیگه دارم بالا میآرم از دستت. دیگه نمیتونم، نمیتونم…»
مادر توی تلفن به جلز ولز افتاده بود
«انقدر نازک نارنجی نباش دختر. بده واسه همه چی یه شی صنار نمیکنی؟ یه وقت خریت نکنی اسم طلاقو بیاریها، شیرمو حلالت نمیکنم»
همینجور الکی در یخچال را باز و بسته کرد و برگشت توی اتاق
مرد از خوردن دست کشیده بود و داشت دندانهاش را خلال میکرد. زن بشقابها را چید روی هم و برد توی آشپزخانه و از همانجا پرسید
«چند ساله که عروسی کردیم؟»
مرد که نوک خلال لای دندانهاش گیر کرده بود، جواب داد
«سوا… لای… سخت… نکن… خانوم…»
زن سینی چای را گذاشت روی میز و نشست روبهروی مرد
«خیلی سخته؟»
مرد به ساعت نگاه کرد
«باید زودتر برم مشتریه نپره»
و چای را ریخت توی نعلبکی و هورت کشید.
«انگار این چایی بهتر از اون قبلیهس؟»
زن دو حبه قند انداخت توی استکان و چای را هم زد.
«امروز سالگرد عروسیمونه، گفتم بیای یه جشن دو نفره…»
مرد پکی به سیگارش زد و دودش را فرستاد سمت زن
«ای بابا، این سوسول بازیا دیگه از ما گذشته. اونم بعد چند سال»
«بعد چند سال؟»
مرد سیگارش را گذاشت لب زیر سیگاری و توی دستمالش فین کرد و خندید. زن جرعهای از چای را نوشید
«گفتم بیای ناهار و باهم باشیم و بعدش…»
مرد قند را غسل داد و بقیه چای را ریخت توی نعلبکی
«این اداها مال جوجهجغلههاس. سال اول دوممون که نیست عزیز»
زن لب ورچید و حرف توی دهنش ماسید. مرد نعلبکی خالی را گذاشت روی میز و پاشد. جلو آینه بالای کنسول دستی به سر طاسش کشید. کتش را پوشید و پاشنهکش را انداخت پشت کفشش
زن خودش را جمع کرد گوشۀ مبل. مرد پاشنه کش را زد سر قلاب روی دیوار. گیر نکرد و افتاد روی زمین. در را باز کرد و رفت بیرون. از لای در زن را نگاه کرد و خندید
«چیه؟ چرا ترش کردی؟ شب با هم یه جشنی میگیریم جانانه…»
زن جوابی نداد. نگاهش هم نکرد. رفت توی اتاق. لابهلای یادداشتهاش شمارهای را پیدا کرد. پیامکی فرستاد. هدیهای را که برای همسرش خریده بود توی کیفش جا داد. مانتو و روسریش را پوشید. چراغها را خاموش کرد و از خانه بیرون رفت